کوآلیا: شاهدی بر ناکامی فیزیکالیسم؟

تاریخ انتشار:

فیزیکالیست‌ها بر این باورند که «علم» کلید رمزگشایی از اسرار جهان است. گویی با زبانی مشترک، می‌توان راز هر پدیده‌ای را در جهان هستی به‌وضوح بیان کرد.

به گزارش روابط عمومی دانشگاه؛ احمد سواری معاون پژوهشی دانشکده ادیان دانشگاه ادیان و مذاهب در یادداشتی با اشاره به گفت‌وگوی حریم امام با دکتر عباس مهدوی رئیس دانشکده فلسفه و عضو هیئت علمی دانشگاه ادیان و مذاهب آورده است.

در گفت‌وگوی دکتر عباس مهدوی رئیس دانشکده فلسفه دانشگاه ادیان و مذاهب با حریم امام ، به چالش علم و فلسفه اشاره شده و ایشان در این گفت‌وگو، به موضوعی چالش‌برانگیز به نام «کوآلیا / Qualia» اشاره و از آن به‌عنوان شاهدی بر اهمیتِ فلسفۀ ذهن در علوم شناختی یاد کردند.
اما این چالش، تنها نمونه‌ای از تقابلِ دیرینه علم و فلسفه در تلاش برای فهم جهان و جایگاه انسان در آن است. علم، با تکیه بر روش‌های تجربی و عینی، به دنبال کشفِ قوانین حاکم بر جهان و راز زدایی از آن است؛ در مقابل، فلسفه با تأمل و تفکرِ انتزاعی، به دنبال فهم عمیق‌تر از مفاهیمی مانند وجود، ارزش، معنا و آگاهی است. این دو رویکرد، در طول تاریخ، بارها در تقابل و چالش با یکدیگر قرار گرفته‌اند. علم مدعی است که می‌تواند با اتکا به روش‌های تجربی به واقعیت عینی و یقینی دست یابد؛ در حالی که فلسفه، با طرح پرسش‌های بنیادین و مباحث انتزاعی، به دنبال واکاوی مفاهیمی است که فراتر از قلمرو علوم تجربی هستند.
جهان هستی، از پهنه کیهانی تا اعماق سلول، سرشار از شگفتی‌ها است. سیارات منظومه شمسی با نظمی دقیق حول محور خورشید می‌چرخند؛ شفق قطبی که رقص نورانی در آسمان شب را نمایان می‌کند، حاصل برخورد ذرات الکترونی خورشید با میدان مغناطیسی زمین است؛ در هر سلول زنده، دنیایی پیچیده و منظم از ساختارها و مولکول‌های مختلف نهفته است و DNA حاملِ اطلاعات ژنتیکی در هستۀ سلول، این اطلاعات را از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌کند و رمز و راز هویتِ هر موجود زنده را در خود به همراه دارد… و «علم»، با روش‌های تجربی و استقرایی، دریچه‌ای به سوی فهم این اسرارِ شگفت‌انگیز گشوده و پرده از رازهای نهفته در پدیده‌های جهانِ هستی برداشته است.
فیزیکالیست‌ها بر این باورند که «علم» کلید رمزگشایی از اسرار جهان است. گویی با زبانی مشترک، می‌توان راز هر پدیده‌ای را در جهان هستی به‌وضوح بیان کرد. با هر اکتشافِ جدید، گامی به سوی درکِ عمیق‌تر از جهان هستی برمی‌داریم و برای رمزگشایی از اسرار هستی، نیازی به وادی متافیزیک، اسطوره‌ها و آموزه‌های دین نیست. هیچ پدیده‌ای ورای ماده وجود ندارد که برای درک آن به چیزی غیر از علم نیاز داشته باشیم و جهان، با تمام شگفتی‌هایش، در چارچوب قوانین فیزیکی قابل تبیین است.
با این همه، در میان رازگشایی از پدیده‌های هستی، راز ناگشوده‌ای نهفته است: «کوآلیا».
درکِ شخصی و تجربۀ منحصربه‌فرد من از این شگفتی‌ها؛ درکی که شاید با زبان علم، قابل تبیین و انتقال به دیگری نیست. تجربه‌ای یگانه که تنها برای من، به‌عنوان اول شخص قابل لمس و درک است و علم اگرچه توان تبیین فرایند و چگونگی بینایی، شنوایی، لذت یا درد من را دارد، اما قادر به درکِ دقیق تجربهٔ شخصی من از این پدیده‌ها نیست.
گویی علم در آستانهٔ قلمرویی رازآلود متوقف می‌شود: «قلمروی کوآلیا». و این چالش، مرزِ علم و فلسفه را به وضوح نشان می‌دهد. علم، با تمام توان و عظمت خود، هنوز در رمزگشایی از این راز ناگشوده ناتوان است.
کوآلیا که به ویژگی پدیداری یا کیفیات ذهنی نیز شناخته می‌شود، به جنبهٔ ذهنی و شخصی تجربه اشاره دارد. به بیان ساده‌تر، کوآلیا انعکاس و احساسی است که فرد از ادراکات حسی خود دریافت می‌کند. برای نمونه تجربه و درکِ درد زخم، شیرینی شکر و قرمزی رنگ قرمز، نمونه‌هایی از کوآلیا هستند. ما از وجود این کیفیات ذهنی خود آگاهیم، اما تبیین و توضیح آن‌ها از منظر فیزیکالیسم ناممکن است و از آنجا که در چارچوب تبیین فیزیکی و عصب‌شناختی نمی‌گنجد، فیلسوفی همچون چالمرز آن را «مسئلۀ دشوار آگاهی» توصیف می‌کند.
در فلسفۀ ذهن دو ویژگی مهم و کلیدی برای تمایز حالات ذهنی از هم تفکیک می‌شوند: حیث التفاتی و کیفیات ذهنی. برخی از حالات ذهنی ما مربوط به گزاره‌ها هستند که اصطلاحاً به عنوان حیثِ التفاتی شناخته می‌شوند؛ برای مثال، «علی باور دارد که اکنون روز است.» اینکه «اکنون روز است» یک گزاره و «باورِ علی» یک حالتِ ذهنی دربارهٔ این گزاره است. به عبارت دیگر، باورِ علی معطوف به گزارهٔ «اکنون روز است» می‌باشد؛ اما تمام حالات ذهنی ما معطوف به گزاره‌ها نیستند. احساسات و عواطف شخصی و لحظه‌ای ما مانند دردِ دندان، شادی، لذت و … از این دسته هستند. این حالات را «کوآلیا» می‌نامند؛ یعنی ویژگی پدیداری سابجکتیو از حالات ذهنی به صورت آگاهانه که برخلاف حیث التفاتی، صدق و کذب‌بردار نیستند.
تجربۀ درد و آگاهی فرد از دردِ خود به عنوان اول شخص، قابل انتقال به دیگری و تبیین فیزیکالیستی نیست؛ به عبارت دیگر، «آگاهی انسان از آگاهیِ خود» رازِ ناگشوده‌ای است که در قلمرو علم جای نمی‌گیرد. این چالش، یکی از بزرگ‌ترین معماهای فلسفه و علم در عصر حاضر است.
دانشمندان و فلاسفه، در تلاش‌اند تا با بررسی و تحلیل این پدیده، به درک عمیق‌تری از ماهیت آگاهی و رابطه آن با جهان فیزیکی دست یابند. برخی معتقدند که آگاهی به هیچ وجه به فرآیندهای فیزیکی تقلیل نمی‌یابد. برخی دیگر معتقدند که آگاهی، ویژگی نوظهوری از سیستمِ پیچیدۀ مغز است و با درک عمیق‌تر از مغز، می‌توان راز آگاهی را رمزگشایی کرد.
در حالی که علم در تبیین پدیده‌های جهان گام‌های بلندی برداشته، هنوز هم در رمزگشایی از راز کیفیات ذهنی انسان ناتوان است. مخالفان فیزیکالیسم، با تکیه بر همین ناتوانی، به نقد این دیدگاه می‌پردازند که «تمام پدیده‌های جهان را می‌توان به صورت عینی و فیزیکی تبیین کرد و هیچ پدیده‌ای ورای خواص فیزیکی وجود ندارد.» آنان به تجربه‌هایی مانند «آگاهی» اشاره می‌کنند و مدعی‌اند که درک و تجربه این پدیده فراتر از توانایی علم است؛ برای مثال، دستگاه‌های پیشرفته تشخیص بو و صدا، مولکول‌ها و امواج را گاه حتی دقیق‌تر از انسان شناسایی می‌کنند، اما خود، درک و تجربه‌ای از بو و صدا ندارند. مخالفان فیزیکالیسم معتقدند که این کیفیات ذهنی غیرمادی و غیرفیزیکی هستند و قابل تقلیل به خواص فیزیکی نیستند.
درست است که ربات‌ها و کامپیوترهای پیشرفته، با سرعتی چشمگیر در حال پیشرفت هستند و در برخی زمینه‌ها، از هوش و قدرت انسان نیز پیشی گرفته‌اند؛ اما یک تفاوت اساسی بین انسان و ماشین وجود دارد و آن آگاهی و کیفیات ذهنی است. انسان‌ها‌ درد، لذت، غم و شادی را تجربه می‌کنند و از وجود خود آگاه‌اند؛ اما هیچ شاهدی مبنی بر تجربهٔ این پدیده‌ها در ربات‌ها و کامپیوترها وجود ندارد.
در میان فیلسوفان، برخی مانند دنیل دنت وجود کوآلیا را به‌طور کلی انکار می‌کنند. دنت برای اثبات مدعای خود، از ابزار «آزمون‌های فکری» استفاده می‌کند. او مفهوم کیفیاتِ ذهنی را کالبدشکافی می‌کند و چهار ویژگی اساسی برای آن برمی‌شمرد و نشان می‌دهد که هم‌زمانی دو تا از این ویژگی‌ها در یک تجربه، امری غیرممکن است.
او سعی می‌کند تناقضات مفهوم کیفیات ذهنی را آشکار ‌کند و مفهوم آن را به چالش بکشد و بیان کند کیفیات ذهنی آن‌طور که بسیاری از فیلسوفان آن را تصور می‌کنند، اصلاً وجود ندارد.
در مقابل، فیلسوفانی مانند تامس نیگل با نوشتن مقالۀ «خفاش بودن چگونه است؟» با ارائۀ استدلال‌هایی به نقد فیزیکالیسم می‌پردازند. استدلال نیگل بر این اصل استوار است که می‌توان به تمام ویژگی‌های فیزیکی مربوط به حالاتِ ذهنی مانند حالات عصبی و فیزیولوژیکی معرفت داشت، اما هیچ‌گاه به کیفیاتِ ذهنی آن‌ها دست پیدا نکرد؛ به عبارت دیگر، درک ما از تجربهٔ ذهنی دیگران کامل نیست. برای مثال، می‌توانیم تمام ویژگی‌های فیزیکی مربوط به خفاش مانند حالاتِ عصبی، آناتومی بدن، بال‌ها و … را شناسایی کنیم، اما هیچ‌گاه نمی‌توانیم درک کنیم که تجربهٔ ذهنی خفاش بودن دقیقاً چگونه است. این نشان می‌دهد که کیفیات ذهنی (کوآلیا) قابل تقلیل به ویژگی‌های فیزیکی نیستند .
آزمون فکری مری که توسط فرانک جکسون طراحی شده، یکی دیگر از چالش‌های پیش روی فیزیکالیسم است. در این آزمون، مری تمام عمر خود را در اتاقی سیاه و سفید سپری کرده است. او تمام دانش‌های فیزیکی مربوط به رنگ‌ها را از طریق کتاب‌ها، مجله‌ها و تلویزیون سیاه و سفید فرا گرفته است؛ اما هیچ‌گاه هیچ رنگی را به چشم ندیده است. حال فرض کنید که مری از اتاق بیرون می‌آید و برای اولین بار آسمان آبی و قرمزی گل‌ها را می‌بیند. سؤال این است: آیا مری با دیدن رنگ‌ها معرفت جدیدی به دست می‌آورد؟ پاسخ شهودی به این سؤال مثبت است. به نظر می‌رسد که مری با تجربهٔ دیداری رنگ‌ها به دانشی دست پیدا می‌کند که پیش از این از آن محروم بود. این نشان می‌دهد که کیفیتِ ذهنی تجربهٔ رنگ‌ها قابل تقلیل به تبیین فیزیکی نیست؛ به عبارت دیگر، دانشِ فیزیکی مری از رنگ‌ها با تجربهٔ ذهنی دیدن آن‌ها کاملاً متفاوت است.
نیگل و جکسون با ارائۀ برهان معرفت یکی از مهم‌ترین استدلال‌ها علیه فیزیکالیسم را طرح کردند و مناقشات بسیاری را در میان فیلسوفان برانگیختند.
پاول چرچلند یکی از فیلسوفان ذهن تلاش کرده است تا به آزمونِ فکری مری پاسخ دهد و راهی برای دفاع از فیزیکالیسم پیدا کند. او معتقد است که مری با دیدن رنگ‌ها معرفتِ جدیدی به دست نمی‌آورد. وقتی سرانجام رنگ‌ها را می‌بیند، تنها چیزی که تغییر می‌کند این است که مغز خودش هم در حالتی قرار می‌گیرد که پیش از این فقط در دیگران مشاهده می‌کرد. معرفتِ مری اکنون دسترسی متفاوت به همان امور فیزیکی دارد که پیش‌تر می‌دانست. آنچه برای مری تغییر می‌کند شیوۀ حصول نوعی جدید از معرفت است، اما او از این طریق واقعیت جدیدی نمی‌آموزد.
فلسفۀ ذهن در جستجوی پاسخ به یکی از پیچیده‌ترین مسائل بشر است: ماهیت آگاهی و رابطه آن با ماده! بحث‌های کنونی در فلسفۀ ذهن حول دو رویکرد اصلی شکل گرفته است: یگانه‌انگاری و دوگانه‌انگاری. یگانه‌انگاری با تأکید بر فیزیکالیسم تلاش می‌کند تا آگاهی را در چارچوبی فیزیکی و مادی تبیین کند. در مقابل، دوگانه‌انگاری با اذعان به وجود دو ساحت مجزا، به دنبال تبیینی فراتر از ماده برای آگاهی است.
معضل کوآلیا، به عنوان ابهام در تبیین کیفیات ذهنی صرفاً از طریق فرآیندهای فیزیکی، چالشی اساسی برای فیزیکالیسمِ یگانه‌انگار به‌حساب می‌آید و منتقدان این دیدگاه، به دنبال یافتن توجیهی برای وجود ساحتی غیرفیزیکی در جهان هستند.
اما برخی ابهامات همچنان پابرجا می‌ماند: آیا پذیرش ناتوانی فیزیکالیسم در تبیین کوآلیا، به معنای گام نهادن در مسیر دوگانه‌انگاری است؟ آیا دوگانه‌انگاری، تبیین بهتری از پدیده‌های جهان ارائه می‌دهد؟ غیرفیزیکی بودن کوآلیا، چه گامی در جهت فهمِ عمیق‌تر آن به‌حساب می‌آید؟ آیا اساساً پذیرش غیرفیزیکی بودن کوآلیا، ما را به درک و فهم آن نزدیک‌تر می‌کند یا بر پیچیدگی این معما می‌افزاید؟ مشخص نیست چرا باید پاسخ به این پرسش‌ها مثبت باشد.
در پایان، کتابِ «ذهن آگاه» اثر دیوید چالمرز، فیلسوف استرالیایی، با ترجمۀ یاسر پوراسماعیل را به خوانندگان محترم پیشنهاد می‌کنم. این کتاب در مردادماه 1402 توسط نشر نی منتشر شد. چالمرز با رویکردی طبیعت‌گرایانه به فلسفه، به بررسی آگاهی می‌پردازد و در تقابل با فیزیکالیسم، نظریه‌ای نوین تحت عنوان «دوگانه‌انگاری طبیعیت‌گرایانه» را ارائه می‌دهد. او که آگاهی را پدیده‌ای غیرقابل تقلیل به تبیین‌های فیزیکی می‌داند، با عبور از دوگانه‌انگاری دکارتی، به دوگانه‌گرایی نوین می‌رسد و می‌کوشد تا فهم ما را از طبیعت وسیع‌تر کند. چالمرز با اتکا به شهود اول شخص از آگاهی، آن را امری غیرفیزیکی قلمداد می‌کند و تبیین فیزیکالیستی آن را ناممکن می‌داند و با تفکیک دو نوع آگاهی «ساده» و «دشوار»، دوگانه‌انگاری نوینی را مطرح می‌کند.
با این حال، بررسی اینکه آیا وی در سازگار کردن این نوع دوگانه‌انگاری با زیست‌شناسی فرگشتی، شیمی و فیزیکِ جدید توفیق داشته است یا خیر، سؤالی است که در این زمینه بر عهدۀ خوانندگان گذاشته می‌شود.


1 .Dennett, D. Quining qualia. In Anthony J. Marcel & E. Bisiach (eds.), Consciousness in Modern Science, Oxford University Press, 1988, p.383.
2 . Nagel, T., What Is It Like to Be a Bat?, The Philosophical Review, Vol. 83, No. 4 (Oct. 1974), pp. 435-450.
3 . Jackson, F. , What Mary Didn’t Know, The Journal of Philosophy,1986. 83: 127- 36.
4 . Churchland, Paul. 1989. “Knowing Qualia: A Reply to Jackson”, in A Neurocomputational Perspective, Cambridge: MIT Press, 67-76.