بر قله کان صیفی؛ سلامی و پیامی

تاریخ انتشار:

خسته‌ام اما شاداب. یک برنامه خودآزارانه دیگر را به پایان بردم و باید خود را برای جنونی تازه آماده کنم.

بعد از 700 کیلومتر، در دل تاریکی و زیر باران شدید به روستای چشمه پهن می‌رسم. هیچ کس نیست. می‌خواهم صبح به قله کان صیفی، بام استان ایلام صعود کنم. پیش‌بینی هواشناسی فردا آفتابی است. اما انگار باران سر باز ایستادن ندارد. منتظر می‌شوم تا صبح شود ببینم چه باید کرد.
شب سمور به پایان می‌رسد و هوا کمی روشن می‌شود، خودم را به محل شروع پیمایش می‌رسانم. چند خودرو ایستاده‌اند و کوهنوردانی از جاهای مختلف و عمدتا کردزبان دارند آماده صعود می‌شوند. پس از سلام و علیک، درباره مسیر چند سوال می‌کنم، گرچه قبلا خوانده‌ام و آرام راهی می‌شوم. از میان درختان بلوط، بنه و گاه زالزالک می‌گذرم. پس از کمی پیمایش، شیب تند می‌شود و تا خود قله ادامه دارد. هوا خنک است و آرام پیش می‌روم و گاه با کوهنوردی همسخن می‌شوم و چند جمله‌ای ردوبدل می‌کنیم. آرامش بامدادی گاه با چهچهه پرنده‌ای شکسته می‌شود و گاه گلی که از دل سنگ روییده است، حواسم را پرت می‌کند. در مجموع غرق پیرامونم هستم. گفته‌اند که در جاهایی مسیر دست‌به‌سنگ دارد، یعنی پیمایش ساده نیست و باید از دست یاری گرفت و از دل سنگ‌ها گذشت. سخت نمی‌گیرم، چون عادت دارم و از کلنجار رفتن با سنگ لذت می‌برم. بعد از دو، سه ساعت به قسمت‌های دست‌به‌سنگ می‌رسم. یکی از آنها حسابی مرا می‌ترساند. باید از یک دیواره یا پرتگاه چند متری پایین بروم. در واقع، این بخش سه قسمت دارد. قسمت اول، در دل سنگ، حلقه‌های آهنی کوبیده‌اند و می‌شود آنها را گرفت و پایین رفت. قسمت دوم را به یاری درختی که از دل سنگ بیرون زده است، رد می‌کنم. قسمت سوم نه درخت است و نه حلقه و باید جاپایی پیدا کنم، اما دید کافی ندارم و مسیر کاملا عمودی است. به کمک یک همنورد که پایین ایستاده است و با اعتماد به هر آنچه می‌گوید، پاهایم را، بي‌آنكه ببينم، در جاهایی می‌گذارم و پایین می‌آیم. اعتمادبه‌نفسم کم شده است. نگاهی به مسیر طی ‌شده می‌اندازم و وحشت می‌کنم، اما دیگر راه برگشت نیست، ادامه می‌دهم تا به یک دیواره دیگر می‌رسم. نه پاکوب دارد و نه مسیر مشخصی. هیچ کس آنجا نیست و من به سمت قسمت کوتاهی می‌روم که بر اثر آب شدن برف‌ها کمی خیس است. آرام گیره‌ها را امتحان می‌کنم و تصمیم می‌گیرم بالا بروم. کمی که بالا می‌روم، ترس برم می‌دارد. کافی است دست یا پای من بلغزد و از ارتفاعی دو، سه متری سقوط کنم. کسی هم نیست که مرا ببیند. نمی‌دانم حس مسوولیت است یا جان‌ عزیز بودن، که برمی‌گردم پایین و دنبال مسیر دیگری می‌گردم. سرانجام در دل سنگ یک مسیر به پهنای دست و به اصطلاح یک تاقچه پیدا می‌کنم. با احتیاط بالا می‌روم و قله را از دور می‌بینم. دیگر خیالم راحت شده است و برخلاف همیشه که با دیدن قله سرعت می‌گیرم، این دفعه نرم و بی‌شتاب بالا می‌روم. بعد از حدود 5 ساعت به قله می‌رسم. کمی شلوغ است و همه مشغول عکاسی و بگوبخند هستند. چند عکس می‌گیرم و همانجا چند لقمه‌ای صبحانه می‌خورم.
بازی ابر و باد حیرت‌انگیز است، اما فرصت ماندن نیست و باید برگردم. سریع راهی پایین می‌شوم و به یک دیواره سنگی می‌رسم، یعنی همان که تازه از آن بالا آمده بودم. همه صف ایستاده‌اند تا یکی‌یکی بروند پایین. نگاه می‌کنم به مسیر برگشت، وحشت‌زده پا پس می‌کشم. باور نمی‌کنم که خودم از این مسیر بالا آمده باشم. معمولا هنگام صعود دقیقا متوجه دشواری مسیر نمی‌شویم، چون دید بهتری داریم و احساس تسلط می‌کنیم، اما در برگشت است که متوجه نقاط کور خود می‌شویم. چاره‌ای نیست و باید از همین مسیر برگردم. با احتیاط و دقت پایین می‌آیم. اما بنیاد اعتمادبه‌نفسم یکسره ویران شده است. در همین حال با کوهنوردان در حال گفت‌وگو هستم. به یکی می‌گویم که این سنگ‌ها برق می‌زند و انگار سنگ‌آهنی چیزی باشد. تایید می‌کند و می‌گوید: «شاید هم نقره باشد!»پاسخ می‌دهم: «اگر نقره بود، تو الان اینجا نبودی!» می‌گوید: «راست میگی، آخوندا همه را برده بودند!» بعد دیگری وقتی می‌فهمد که از قم آمده‌ام، می‌گوید: «سلام مرا به آیت‌الله‌ها برسان!» پاسخ می‌دهم: «خودت بیا و برسان!» می‌گوید: «نه، بهتره که اصلا نزدیک‌شان نشم!»
در میانه راه گروهی را می‌بینم که از مسیر دیگری می‌روند. با آنها همقدم می‌شوم و کمی گفت‌وگو می‌کنیم. سرانجام بعد از 14 کیلومتر مسافت و 10 ساعت پیمایش به نقطه شروع برمی‌گردم. خسته‌ام اما شاداب. یک برنامه خودآزارانه دیگر را به پایان بردم و باید خود را برای جنونی تازه آماده کنم.