زخم، عکس تا پیروزی

تاریخ انتشار:

روح شهرها عمیقاً زخمی بودند. زخم‌ها اما یک ویژگی عجیب داشتند، صدا داشتند، کلمه داشتند، دهان باز می‌کردند و با همه حرف می‌زدند...

به گزارش روابط عمومی دانشگاه؛ دکتر عباس خامه یار دستیار ویژه و مشاور رئیس دانشگاه ادیان و مذاهب در امور بین‌الملل  در یادداشتی با عنوان «زخم، عکس تا پیروزی» آورده است:

 متن زیر، چکیده‌ای از کتاب خاطرات اینجانب است که به مبارزات منتهی به پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی مربوط می‌شود. اکنون و با توجه به اینکه در آستانه چهل‌وششمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی قرار داریم، بنابر پیشنهاد برخی دوستان، به انتشار این چند قاب خاطره‌انگیز می‌پردازم و امیدوارم مورد توجه مخاطبان و خوانندگان گرانقدر قرار گیرد. در سالگرد رهایی و پیروزی ملت بزرگ ایران، نام و یاد امام راحل(ره) و شهدای گرانقدر انقلاب اسلامی را گرامی می‌دارم.

روح شهرها عمیقاً زخمی بودند. زخم‌ها اما یک ویژگی عجیب داشتند، صدا داشتند، کلمه داشتند، دهان باز می‌کردند و با همه حرف می‌زدند. قاسم رحیم‌زاده، دانشجوی دوره تعمیر و نگهداری هواپیما در باشگاه هواپیمایی شاهنشاهی،[1] یکی از دوستان مشهدی‌ام بود. او نوای زخم‌ها را خوب می‌شنید و با آنها همراه می‌شد. عکس‌های راهپیمایی و کشتارهای خونین شهرهارا جمع می کردیم و سوار بر ماشین ژیانش راهی این سو و آن سوی کشور می شدیم. به فرودگاه قلعه مرغی محل دانشگاهش رفتیم و برای اولین بار نمایشگاه عکس دو روزه‌ای از واقعه‌های خونین حمله‌ی وحشیانه رژیم به بیمارستان امام رضا(ع) در آذرماه و کشتار مردم در راهپیمایی دی‌ماه 57 مشهد را برپا کردیم. عکس‌ها شروع کردند به حرف زدن با مردم، دژبان‌ها اما طاقت این همکلامی را نداشتند، به فرودگاه حمله کردند و رحیم‌زاده مجبور شد نمایشگاه را جمع کند و راهی قم شود. همسرش قمی بود. من و محمد سبحانی و محسن حاجی‌میرزایی رفتیم و نمایشگاه را در دبیرستان حکیم نظامی[2] برپا کردیم. مردم مشتاقانه به تماشای نمایشگاه می‌آمدند. زخمی در جان عکس‌ها و مشهد نشسته بود که خوب آن را می‌شناختند و استقبال پرشوری از آن کردند.

فهمیدن اینکه جرقه‌های انقلابی نباید خاموش شود و حتی باید در آن دمید کار سختی نبود. از سوی دیگر فکر می‌کردیم که مردم شهرها هم‌پای انقلابند ولی در روستاها چه می‌گذرد؟! جمعیت روستاها زیاد اما اطلاع رسانی به آنجا کم بود. برق و امکانات رسانه‌ای هم نداشتند ولی باید در جریان آنچه زیر و روی پوست شهر می‌گذشت قرار می‌گرفتند. تصمیم گرفتیم در حد بضاعت مزجات خود، همه لوازم که شهرها را به حرکت واداشته بود را به روستاها ببریم. عکس‌ها، اسلایدها، اعلامیه‌ها و نوارهای کاست را بین درب ها و سقف ژیان قاسم جاسازی کردیم و ابتدا راهی روستاهای اطراف قم[3] ‌شدیم. حتی هوای سرد زمستان‌ و جاده‌های یخبندان و پرخطر هم حریف شور انقلابی ما نبودند.

دستگاه اسلایدمان خیلی ابتدایی بود. عکس‌ها را یکی‌یکی در آن می‌چیدیم و روی دیوار یا پرده‌ای پارچه‌ای نمایش می‌دادیم. پرده بزرگ سفید دیگری هم داشتیم که شبیه پرده‌های معرکه‌گیری، عکس‌های خونین شهدای هفده شهریور را روی آن چسبانده بودیم و هر جا می‌رفتیم نصب می‌کردیم. نمایش خون و خیابان بر پرده سفید! هفده شهریور جلوی چشم مردم نقش می‌بست. تصویر جنازه‌های روی زمین و تفنگ‌های رو به مردم، نگاه روستاییان را به خود می‌دوخت. حاجی میرزایی هم مثل یک نقال آنچه بر شهر گذشته بود را روایت می‌کرد، با شور و حماسه‌ای شگفت. مردم یکپارچه چشم و گوش می شدند، خون‌شان از آنچه می‌شنیدند و می‌دیدند به جوش می‌آمد.

به روستاهای مختلف سر می‌زدیم و مردم با تمام وجود به استقبالمان می‌آمدند. ما را «نمایندگان امام خمینی» یا «نمایندگان قم» می‌دانستند. «فرستادگان آقا» هم می‌گفتند. فضای عجیبی بود. محبتشان به اشکال مختلف خودش را نشان می‌داد، از سفره‌های سخاوتمندانه و رنگین گرفته تا ابراز محبت های کلامی. مثلا ما برای اولین بار در همین سفرها گوشت بوقلمون خوردیم. فقر و سادگی ظاهریشان نمی‌توانست جلوی سخاوتشان را بگیرد تا با هر آنچه دارند به استقبال ما بیایند. امکانات کم بود ولی عشق به انقلاب فراوان! گرمی و صداقتشان به حدی بود که با هم بر سر بردن ما به خانه‌شان بحث و جدل می‌کردند، هرکس می‌خواست خودش میزبان باشد و خانه‌اش را در اختیار ما بگذارد. وقتی می‌خواستیم از یک روستا به روستای دیگری برویم، دور از چشم نیروهای ژاندارمریِ مستقر در روستایشان، پلاک ماشین‌مان را گِل‌کاری می‌کردند و شبانه ما را از جابه‌جا می‌کردند تا محل اسکان‌مان لو نرود. البته وضعیت روستاها خیلی امنیتی نبود، با این حال با اعتقاد و علاقه عجیبی این کارها را انجام می دادند.

یک شب در یکی از روستاهای اطراف قم، نزدیک سحر اهالی اطلاع دادند که ژاندارمری در تعقیب ماست. هوا سرد بود و زمین‌ها یخ‌زده. اما باید هرچه زودتر آنجا را ترک می‌کردیم. یخ قطور روی حوض را شکستیم، به سختی وضو گرفتیم، نماز صبح را به امامت محسن خواندیم و با راهنمایی اهالی با ژیان به سمت جاده اصلی رفتیم و خودمان را به قم رساندیم. در سفر بعدی به روستای دیگری رفتیم. به محض ورود ما از بلندگوی مسجد اعلام کردند: «نمایندگان امام خمینی آمده‌اند و حکم جهاد آورده‌اند!» یک‌باره سیلی از جمعیت کفن‌پوش راهی مسجد شدند. می‌گفتند ما آماده‌ جهادیم، چه باید بکنیم؟ آرام‌شان کردیم و گفتیم هنوز زود است و امام حکم جهاد نداده‌اند؛ شما فقط آماده باشید. بعد عکس‌ها و اسلایدها را نشان دادیم، اعلامیه خواندیم، سخنرانی کردیم و برگشتیم. اخلاص و شور روستایی‌ها ما را حسابی به وجد می‌آورد. آنان علاقه و اعتقاد عجیبی به امام و انقلاب داشتند.

در یکی از روستاها فضای سرپوشیده و دیوار وسیع و مناسب برای نمایش پیدا نکردیم. تنها دیوار مناسب برای نمایش متعلق به ساختمان پاسگاه ژاندارمری بود. فکری شدیم که می‌توانیم از آن دیوار استفاده کنیم یا نه، هرچند فکر کردن به این موضوع هم ترسناک بود. دل به دریا زدیم و به سمت دیوار ژاندارمری حرکت کردیم. دستگاه اسلاید را راه انداختیم تا نمایش را شروع کنیم. کمی گذشت، در ژاندارمری باز شد و افسر ژاندارمری به سمت ما آمد. چهره‌اش آرام‌تر از آن بود که بخواهد بازداشتمان کند. نزدیکتر شد، سکوت میان ما ایستاد، ضربان قلبم جابه‌جا شد. در کمال ناباوری گفت: «ما داخل پاسگاه سالن بزرگی داریم، می‌توانید از آنجا استفاده کنید.» اشتباه نمی‌شنیدیم، او اصرار داشت که برای نمایش به سالن ژاندارمری برویم. با نهایت تعجب پذیرفتیم و داخل رفتیم. حین نمایش و در تاریکی مطلق سالن، یک نفر از پرسنل ژاندارمری کلید اسلحه‌خانه را آورد و گفت: «این کلید اسلحه خانه است! می توانید آن را در اختیار داشته باشید.» بهت‌زده به او نگاه کردم. فضای عجیبی بود و این میزان از همراهی شگفت انگیز. حیرتم را پس زدم و با اعتماد به نفس گفتم: «امام هنوز حکم جهاد نداده‌اند، کلید پیش خودت باشه. وقتی لازم شد حتماً اطلاع می‌دیم!» در پایانِ نمایش اسلایدها و سخنرانی، جلسه به یک مجلس عزای پرشور تبدیل ‌شد. مردم به سمت‌مان آمدند و از روی صداقت و اخلاص‌شان ‌برای تبرک به سر و صورتمان دست ‌می‌کشیدند. این صحنه‌های دلگرم کننده در هر سفر، انرژی ما را مضاعف می‌کرد.

در آن زمان سفرهای ما همچنان ادامه داشت. تعطیلی نداشتیم، روز و شب هم نمی‌شناختیم. یک روز جمعه راهی روستاهای مسیر قم-کاشان شدیم. برادرم رسول و چند نفر از دوستانم همراه من بودند. ژیان قاسم هم که پای ثابت سفرها بود. عادت کرده بود به اینکه اقلام را در گوشه‌کنارش جاسازی کنیم. وارد روستای سن‌سن در 36 کیلومتری جاده قدیم کاشان شدیم. اغلب اهالی کشاورز بودند، وقتی وارد روستا شدیم اکثرشان کنار دیواره‌های روستا آفتاب‌نشین بودند. با دیدن ما کنجکاو شدند، غریبه‌هایی بودیم که کاملا ناگهانی و دور از تصور وارد روستا شده بودیم. ازآنان خواستیم کدخدا و مسجد را به ما نشان دهند، کنجکاویشان بیشتر شد، نگاهشان می‌گفت. آدرس خانه کدخدا را دادند، به سمت خانه‌اش راه افتادیم. برایش توضیح دادیم که کی هستیم و برای چه به روستا آمده ایم. کدخدا بزرگان ده را خبر کرد. ساعتی طول کشید تا موافقتشان را برای برگزاری برنامه و سخنرانی و نمایش عکس جلب کنیم. راضی شدند و درهای مسجد را باز کردند.

اقلام تبلیغاتی و عکس ها را از ماشین درآوردیم. اسلایدها را یکی یکی در شانه دستگاه نمایش جا دادیم و روی دیواره سفید مسجد آماده نمایش کردیم. عکس‌های شهدای تظاهرات خونبار هفده شهریور تهران، قم، مشهد و سایر شهرها را روی پارچه چلوار سفیدی چسباندیم و بر دیوار نصب کردیم، نوارهای کاست سخنرانی‌ها و کتاب‌ها را روی میز چیدیم. حالا نوبت طوفان کلمه بود که به پا شود. حسین خدادادی طلبه‌ خوش‌بیان و پرشوری بود که در آن سفر با ما همراه شده بود. اهالی با تمام احساسات همراهی می‌کردند، گریه‌ می‌کردند، شاه را نفرین می‌کردند، شور می‌گرفتند و اندوهگین می‌شدند. عکسهای شهدا و زخمی‌های تظاهرات‌ شهرهای مختلف متاثرشان کرده بود. بعد از برنامه میهمان کدخدا شدیم. آبگوشت خوش‌طعم با سبزی تازه و ترشی جا افتاده نه تنها خستگی مسیر را از همه ما گرفت که درخاطرها ماند. اضطرابمان که رفته بود هنگام خروج از روستا برگشت، ماموران ژاندارمری روستای مجاور، در حاشیه جاده منتظرمان بودند. اهالی خبر آوردند و گفتند باید از بیراهه برویم. خودشان کمک کردند تا از بیراهه به سمت قم حرکت کنیم.

به سمت روستای دیگری حرکت کردیم و غروب رسیدیم. شب، مهتابی بود و ما آماده‌ی برگزاری برنامه. ولی روستاییان اجازه ندادند! گفتند امشب قرار است امام در ماه دیده شود. همه اهالی در میدان روستا آمده بودند و تصویر امام را با ذوق فوق‌العاده‌ای به هم نشان می‌دادند. ما هرچه نگاه می‌کردیم، چیزی نمی‌دیدیم! دو سه بار گفتیم چیزی نمی‌بینیم، شما چطوری می‌بینید؟ با نگاه سنگین بقیه فهمیدیم اگر ادامه دهیم، اوضاع ناجور می‌شود. به ناچار با آنها همراه شدیم و تظاهر کردیم ما تصویر امام را در ماه می‌بینیم. گرچه حقیقتا درخشش نور خط امام در قلب‌هایمان بود که ما را به هم نزدیک و هم رویا کرد.

به قم که برگشتیم، حاج ‌آقا نورمفیدی[4] که از دوستانمان بود، پیشنهاد داد به سمت روستاهای شمالی کشور برویم. مثل همیشه اقلام را داخل ژیان جاسازی کردیم و راه افتادیم. باران به شدت می‌بارید و حرکت ما را کند می‌کرد، اما راهی جز رفتن نداشتیم. جاده لغزنده بود و باعث شد در جاده چالوس با کامیونی تصادف کنیم. به خودمان که آمدیم تمام اقلام جاسازی شده‌ وسط جاده پخش شده بودند. نوار کاست، اعلامیه، اطلاعیه، عکس و… بدنم یکپارچه درد بود و به سختی می‌توانستم به مدیریت شرایط پیش آمده فکر کنم. خودم را به سختی و با درد جمع و جور می‌کردم که پلیس موتور سوار سررسید و میان وسایل پخش شده ایستاد. پرسید اینها چی‌اند؟! گفتیم نوارهای سخنرانی آقای کافی. پوزخندی زد و گفت «نوار کافی که جاسازی نمی‎خواهد!» همین جمله کافی بود تا حساب کار دستمان بیاید. برخورد تند و دعوای مفصلی کرد و گفت سریع جمع کنید، من الان برمی‌گردم. به هم نگاه کردیم، فهمیدیم این یک علامت است، دعوا فقط یک نمایش صوری بوده. به ما مهلت داد تا هرچه زودتر جمع کنیم و برویم. با زحمت همه اقلام را جمع و جور کردیم و ریختیم توی ماشین. چند دقیقه بعد دوباره برگشت، کروکی کشید و رفت. باور نمی‌کردیم ماجرا به این سادگی تمام شده باشد.

پلیس که رفت به ادامه مسیر فکر کردیم. طی کردن پیچ و خم‌های جاده شمال با این ماشین قراضه‌ خطرناک بود. وسایل را دوباره جاساز کردیم و به تهران برگشتیم. رفتیم شمس‌العماره در خیابان ناصر خسرو. وسایل را به عنوان مسافر تحویل یک اتوبوس تی‌بی‌تی دادیم و با ماشین خودمان همزمان راهی گرگان شدیم. ما زودتر از اتوبوس رسیدیم، بلافاصله به گاراژ رفتیم و جوری که راننده و کمک راننده متوجه نشوند وسایل را به‌عنوان مسافر تحویل گرفتیم. با راهنمایی‌های ابشان به یکی از روستاها رفتیم و نمایشگاه را در مسجد برپا کردیم. گرم نمایشگاه بودیم که نیروهای ژاندارمری وارد عمل شدند. درگیری و هرج و مرج شد، نمایشگاه را به هم ریختند و برنامه‌ به اهداف نرسید.

در سفر به گرگان ناکام ماندیم ولی تسلیم نشدیم. برخی طلبه ها از ضرورت رفتن به روستاهای یزد حرف می‌زدند. با آیت‌الله صدوقی[5] هم هماهنگ کرده بودند. قرار بود یک هفته با نقشه و راهنمای آنان در روستاهای یزد بمانیم و تبلیغ کنیم. دهم بهمن بود که از قم راه افتادیم. ساعت شش و نیم صبح رسیدیم یزد وبلافاصله به منزل آیت‌الله صدوقی رفتیم. گرم و پرمهر از ما استقبال کردند، هنگام صرف صبحانه چند آدرس به ما دادند و گفتند کسی را همراه شما می‌فرستم تا به این روستاها بروید. گرماگرم صحبت بودیم که با همان لهجه شیرین یزدی‌شان گفتند « دیشب حاج احمدآقا از پاریس با من تماس گرفتند و گفتند تصمیم امام برای آمدن به کشور قطعی است و فردا می‌آیند. از فرودگاه به دانشگاه تهران می‌روند، توقفی خواهند داشت و فاتحه‌ای می‌خوانند، بعد به بهشت زهرا می‌روند. سخنرانی‌شان هم در بهشت زهراست و….» لقمه توی دهانمان قفل شد. امام به تهران باز می‌گشت و ما یزد بودیم!!. بی درنگ از ایشان اجازه مرخصی گرفتیم تا به تهران بازگردیم! آیت‌الله اصرار داشت بمانیم، اما نمی‌شد آن لحظه تاریخیِ ورود امام به کشور را از دست داد. از آیت‌الله خداحافظی کردیم و از راهی که آمدیم، برگشتیم. این آخرین سفر ما به روستاها بود، سفری ناتمام با پایانی خوش. توی مسیر برگشت آنقدر خوشحال بودیم که با کلیشه‌ها و اسپری‌های همراهمان جمله «امام خوش آمدید» را روی پل‌ها و مکان های مناسب مسیر یزد به تهران نقش می‌زدیم. سحر روز بعد به تهران رسیدیم.

خیابان‌ها بوی نم می‌داد، نم آب تازه‌ای که مردم به تن آسفالت‌های کهنه زده بودند. صدای خنده‌ی شهر شنیده می‌شد از پس گلباران خیابان‌ها و اشتیاق وصف نشدنی مردم در استقبال از مهمانی عزیز. زنان بی‌حجابی را دیدیم که پا به پای زنان چادر به کمربسته، آنچنان با عشق جلوی در خانه‌های محقر و فقیرانه‌شان را آب و جارو می‌کردند که انگار قرار است امام از آنجا رد بشود. توی خیابان‌ها چرخ زدیم و نفس کشیدیم. با وجود اینکه مدتی طولانی با شرایط جاده ای آن دوران، توی جاده بودیم و بی‌خوابی تنمان را آشفته کرده بود، روحمان تازه بود و شاداب. حوالی میدان آزادی رسیدیم و هیچ جایی برای ایستادن پیدا نکردیم. حتی مردم از فشردگی جمعیت و تنگی فضا به شاخه‌های درختان آویزان شده بودند. مطمئنم میدان آزادی تا به حال چنین منظره‌ای را به خود ندیده. بالاخره پریدیم پشت یک وانت و هم آوا با جمعیت « بر لبم این سرود، بر خمینی درود» ‌خواندیم. خیره شدن به ماشین امام و آن دستی که با محبت برای مردم تکان ‌می‌داد قلب‌هایمان را زیر و رو کرد. پدر انقلاب آغوش برایمان باز کرده بود و ما آنچنان شور و شعفی در دل داشتیم که اصلا متوجه نشدیم چگونه همگی با هم از میدان آزادی تا بهشت زهرا(س) را دنبال ماشین امام دویدیم! بی‌توجه به سوز زمستان، با سیلی خروشان از پیر و جوان، کودک و زنان کالسکه به دست جاری شدیم و آن لحظه طلایی تاریخ را تجربه کردیم.

با آمدن امام، ایران زنده شد. شهرها یکپارچه صدا و شعار و تظاهرات شدند. راهپیمایی‌ مردم قم و تهران و دیگر شهرها، همچنان ادامه داشت. تظاهرات‌ و درگیری‌ها در تهران اوج گرفت. ولی شرایط قم متفاوت از پایتخت بود. گارد ضد شورش گاهی با قمی‌ها بالاجبار مدارا داشت. اگر هم مدارا نمی‌کرد، مردم سعی می‌کردند فعالیت‌شان را خنثی کنند. جوانان با بسیاری از نیروهای گاردی که با کامیون می‌آمدند و در مناطق مختلف قم مستقر می‌شدند، شبها از در دوستی وارد می‌شدند و گاه حتی روی خودروهای نظامی شعار می‌نوشتند. ولی گزارش‌هایی که از تهران می‌رسید، نگران کننده بود. تهرانی‌ها هنوز با تظاهرات و ناآرامی‌های خونین دست و پنجه نرم می‌کردند. در این شرایط انقلابی‌های قم به فکر پشتیبانی از تهرانی‌ها افتادند. امکانات اولیه برای ساخت کوکتل مولوتوف از قم به تهران ارسال می‌شد. قمی‌ها می‌ساختند و دوباره به تهران می‌فرستادند. تا بالاخره بیست و دوم بهمن رسید، روز پیروزی مردم!


[1] این باشگاه بعد از انقلاب به مرکز آموزش فنون هواپیمایی تغییر نام داد.

[2] این دبیرستان بعد ار انقلاب به دبیرستان امام صادق(ع) تغییر نام یافت

[3] تا خمین و گلپایگان رفتیم. در خمین نمایشگاه زده بودیم که پلیس حمله کرد و شهر به هم ریخت.

[4] آیت الله سیدکاظم نورمفیدی (زادۀ ۱۳۱۹ در گرگان) در اوایل انقلاب اسلامی عهده‌دار کمیته موقت انقلاب گرگان بود. از سوی امام خمینی به سمت حاکم شرع دادگاه انقلاب آن‌شهر منصوب شد که بعدها از این سمت استعفا داد. در همان ایام مورد سوء قصد تروریستی قرار گرفت که جان سالم به‌در برد. در این حادثه دو تن از محافظانش شهید شدند. بعدها عامل ترور اعتراف کرد که تحلیل سازمان منافقین این بود که او عامل وحدت است و باید از بین برود. او به عنوان قدیمی‌ترین امام جمعه کشور در ایران یاد می‌شود که در ختم مسالمت‌آمیز غائله گنبد در اوایل انقلاب نقش کلیدی داشت. با شروع جنگ تحمیلی بارها به جبهه رفت و پشتیبانی لشکر بیست و پنج کربلا را به عهده گرفت. بعد از ارتحال امام خمینی(ره)، حکم نمایندگی ولی فقیه وی از سوی مقام معظم رهبری تنفیذ شد. در طول این سال‌ها آیت الله نورمفیدی روابط نزدیکی با اهل سنت استان گلستان داشته‌ است به‌طوری که به عقیده بسیاری او عامل وحدت و ثبات در آن منطقه است.

[5] آیت‌الله شیخ محمد صدوقی (۱۲۸۷-۱۳۶۱ش) از روحانیان فعال در انقلاب اسلامی و نماینده امام خمینی(ره) در استان یزد و امام جمعه این شهر بعد از انقلاب اسلامی بود ونقش بزرگی در استان یزد ایفا کرد. در مجلس خبرگان قانون اساسی نماینده مردم استان یزد در این مجلس بود. در ۱۱ تیر ۱۳۶۱ شمسی مطابق با ۱۰ رمضان ۱۴۰۲ قمری، بعد از اقامه نماز جمعه توسط منافقین ترور شد و به شهادت رسید. در ادبیات جمهوری اسلامی ایران از جمله «شهدای محراب» شمرده می‌شود. امام خمینی بعد از شهادتش طی پیامی، او را دوست سی ساله خود خواندند.