بر قله سنبران، در بزم اشترانكوه

تاریخ انتشار:

همه جا آرام است و كوه‌ها در هاله‌اي از مه آشكار و پنهان مي‌شوند. نفسم آرام گرفته است.

به گزارش روابط عمومی دانشگاه حجت الاسلام والمسلمین دکتر سيدحسن اسلامي اردكاني عضو هیئت علمی دانشگاه ادیان و مذاهب در یادداشتی آورده است:

ساعت 7:40 دقيقه بامداد است و به قله سنبران، بام استان لرستان مي‌رسم. كسي كنار تابلو نيست و من خيالم راحت است. همه جا آرام است و كوه‌ها در هاله‌اي از مه آشكار و پنهان مي‌شوند. نفسم آرام گرفته است. انگار نه انگار كه اين همه راه آمده‌ام و حدود ده ساعت صعود كرده‌ام. به پشت سر نگاه مي‌كنم، رشته‌اي از حوادث معجزه‌آسا به هم گره خورده‌اند تا من اينجا بايستم. به ديروز نگاه مي‌كنم. ساعت چهار عصر است كه از روستاي طيان، از توابع ازنا، شروع به پيمايش مي‌كنم در مسير كسي نيست اما پاكوب با زباني خاموش راه را نشانم مي‌دهد. كوه‌هاي زاگرس زمختي و خشونت و سادگي خاصي دارند كه هم‌زمان آدم را مجذوب و هراسان مي‌كنند. آرام با پاكوب ارتفاع مي‌گيرم. آفتاب تند است، اما نسيم خنكي تندي آن را خنثي مي‌كند. از اين سكوت و آرامش لذت مي‌برم.
هوا تاريك و بدنم گرم مي‌شود. مي‌توانم تا صبح پيش بروم. در تاريكي غروب به دو نفر مي‌رسم كه نشسته‌اند و آتش درست كرده‌اند. چاي تعارفم مي‌كنند. نجف‌آبادي هستند. سلام مي‌كنم و تازه يادم مي‌آيد كه ليوانم را فراموش كرده‌ام بياورم. استكاني چاي جلويم مي‌گذارند. داغ است. با كمي آب آن را ولرم مي‌كنم و مي‌نوشم. جان مي‌گيرم و بعد استكان دوم. دارند بر مي‌گردند. موفق به صعود نشده‌اند. در بخشي از مسير به نام «گرده ماهي» عضلات پايشان گرفت و ديگر نتوانستند ادامه دهند. مسيرم را ادامه مي‌دهم و هوا يكسره تاريك مي‌شود. پاكوب به جاي آنكه بالا برود، به پايين ميل مي‌كند و من نگران مي‌شوم كه مبادا مسير را گم كرده باشم. نه مسير را مي‌شناسم و نه كسي هست از او بپرسم. وارد دره مي‌شوم و بوته‌هاي گون هم راه را مي‌بندند. بله، گم شده‌ام. اما باكي نيست. براي من، اين بخشي از فرآيند صعود است. با كمي بالا و پايين كردن، دوباره در مسير قرار مي‌گيرم و روشنايي پناهگاه گُل‌گُل را از دور مي‌بينم.
بعد از سه ساعت به پناهگاه مي‌رسم. مي‌خواهم آنجا اتراق كنم و سحرگاه به صعود ادامه دهم. دو جوان خرم‌آبادي دارند از چشمه آب برمي‌دارند. با ديدن من مي‌گويند: «حاجي، مي‌خواي بري پناهگاه چال كبود؟» تا آنجا دست‌كم سه ساعت راه است و من قصد داشتم همين جا بمانم. اما ايده بدي نيست. با صعود شبانه، كمتر آفتاب كوهستان زاگرس سر به سرم مي‌گذارد. قبول مي‌كنم و با آنها همراه مي‌شوم. از اينجا گرده ماهي شروع مي‌شود. شيبي تند كه تا پناهگاه چال كبود ادامه دارد. قرص كامل ماه با سخاوت همه جا را روشن مي‌كند. هرچه بالاتر مي‌رويم سوز سرما بيشتر مي‌شود. بادي كه از برف بلند مي‌شود، انگشتانم را كرخت مي‌كند. همراهان مرتب از سرما مي‌گويند و من در سكوت بالا مي‌روم. بعد از چهار ساعت، خسته و بي‌رمق به منطقه مسطحي مي‌رسيم كه پناهگاه در آن قرار دارد. آن دو سريع آتش درست مي‌كنند و كنار سنگ‌چين اتراق مي‌كنند. تصميم دارند شب را همان جا بمانند. مي‌گويند كه پناهگاه شلوغ است و جا ندارد. ولي من به سمت پناهگاه مي‌روم. پر است و جا واقعا نيست. در همان كفش‌كن پناهگاه زمين لختي است كه زيراندازم را پهن مي‌كنم و مانند گربه كز مي‌كنم. هرچه باشد از سرماي بيرون بهتر است. ساعت يك است كه تصميم مي‌گيرم بخوابم. يك ساعتي مي‌خوابم كه با سر و صداي كوهنوردان جديدي از خواب مي‌پرم. قصد ورود به پناهگاه دارند و دعوا بر سر جا است. چند نفري از آنها به‌شدت سرمازده شده‌اند. من ديگر بدخواب شده‌ام. آب‌جوش درست مي‌كنم و از قوطي كمپوت ميوه به جاي ليوان استفاده مي‌كنم و براي خودم يك ليوان كاكائو درست مي‌كنم تا گرم شوم. احساس مي‌كنم كه سرما خورده‌ام. اما نه. كمي كه مي‌گذرد حالم عادي مي‌شود. ساعت پنج و ربع بيرون مي‌زنم و به سمت قله حركت مي‌كنم. هوا سرد است. اما ديدن چراغ پيشاني كوهنوردان در دل سنگ‌ها گرمم مي‌كند. با سرعت پيش مي‌روم و هوا هم روشن مي‌شود. قبل از آنكه خورشيد خميازه بكشد و شروع كند به سر به سرم گذاشتن به قله مي‌رسم. همه خستگي و بي‌خوابي را فراموش مي‌كنم و غرق فضاي پيرامونم مي‌شوم.
كسي بر قله نيست. كوهنوردان برخي برگشته‌اند و برخي دارند بالا مي‌آيند. گرچه به تنهايي صعود كردم، اما در همه اين مسيرْ كساني با كمك‌هاي خود چه تعارف كردن يك استكان چاي و چه معرفي كردن مسير يا حتي همراهي كردن با من، در رسيدنم به قله سهيم بوده‌اند. گرچه در آغاز سنبران خشن و خشك مي‌نمايد، اما روح لطيف و ميزباني آن روشنم مي‌دارد.