حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید حسن اسلامی اردکانی عضو هیئت علمی دانشگاه ادیان و مذاهب در یادداشتی آورده است:
اولينبار كه اين غزل خانم سيمين بهبهاني را خواندم، گيج شدم؛ غزلي كه اينگونه آغاز ميشد: «شلوار تاخورده دارد، مردي كه يك پا ندارد/ خشم است و آتش نگاهش، يعني تماشا ندارد.» در واقع، موضع دوگانهاي در قبال آن داشتم. حس و حركت اين شعر و ضرباهنگش ميخكوبم كرده بود. ريتم «تقتقكنان چوبه دستش روي زمين مينهد مُهر/ با آنكه ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد»، تكانم ميداد و خوشايندم بود. اما در كنارش تعبير «بس نوجوان است و شايد از بيست بالا ندارد» با مطلع غزل و فهمزباني ما سازگاري نداشت. شخص بيست ساله را ديگر «نوجوان» نميگوييم. البته هستند كساني كه مردان را تا چهل سالگي كودك ميشمارند! شاهبيت شعر آنجاست كه شاعر مشكلات پيش روي آن مرد يك پا را تصوير ميكند: «با پاي چالاكپيما، ديدي چه دشوار رفتم!/ تا چون رود او كه پايي چالاكپيما ندارد.»
اما آنچه اين شعر را برايم ماندني كرد، نقد تند و خشني بود كه متوجه آن شد و غزلي كه با همان وزن و قافيه ضد آن سروده شده و سراينده مدعي بود كه آن مرد يكپا هيچ نيازي به ترحم شماي شاعر ندارد و تا توانسته بود توهين و تحقير متوجه خانم بهبهاني كرده بود. برداشت منتقد آن بود كه اين شعر ضد جنگ است و شاعر در پي بيارزش كردن ارزشهاي انقلابي است. آن شعر چنان سست بود كه تلاشي در جهت به خاطر سپردن آن نكردم و الان هر چه ميكوشم حتي يك مصراع از آن يادم نميآيد. به تدريج و با گذر زمان با اين غزل مانوستر شدم و آن اشكالات را ديگر چندان جدي نگرفتم.
اخيرا به مناسبتي دنبال اين شعر ميگشتم كه آن را در سايتي ديدم كه مربوط به شهداي نيروي انتظامي بود و در زيرمجموعه «شعر جانبازان» كل غزل را آورده بود و البته اشارهاي به سراينده و «شاعر جانباز» اين شعر نشده بود. اگر كسي سراينده را نشناسد، تصور ميكند كه اين شعر از سوي يكي از جانبازان انقلاب يا جنگ تحميلي سروده شده است. چيزي كه برايم خيلي آموزنده بود اين بود كه چگونه يك شعر و يك غزل، در يك دوره چهل ساله از حالت ضد ارزشي و ضد انقلابي بودن به شعري انقلابي و «شعر جانبازان» تبديل ميشود. واژگان و ادبيات همان است و جامعه همان و شاعر همان. شايد تنها چيزي كه فرق كرده، آن است كه در آن غوغاي جنگ اين شعر از سوي كسي سروده شده بود كه «گويي» در صف انقلاب جاي نداشت و خودي به شمار نميرفت. در نتيجه آن منتقد و كساني مانند او حق داشتند شعرش را، فارغ از محتوايي كه داشت، بد و ضد ارزش بشمارند. در نتيجه، نه شعر كه «شاعر» را نقد كنند. اما الان كه مدتهاست غبار جنگ فرونشسته، ارزش شعري اين غزل و قدرت و ضرباهنگ آن چنان آشكار شده است كه نميتوان آن را ناديده گرفت. براي همين، در جايي كه انتظار آن نميرود ثبت و منتشر ميشود و حتي به شكلي مبهم به عنوان «شعر جانبازان» معرفي ميشود.
اين درس ساده و مهمي است كه بياموزيم آثار ادبي و هنري را فارغ از موقعيت و مواضع پديدآورنده آنها ارزيابي كنيم. گفتن اين سخن آسان اما در عمل دشوار است. بخش قابل توجهي از نقدهايي كه در دهههاي اخير منتشر شده است، نه نقد اثر هنري، بلكه نقد «شخص هنرمند» بوده است. تنها با گذر زمان و تجربه گرفتن از اين تغيير نگرشها ميتوانيم از اين خطر برحذر باشيم و همچنان از آثار هنري لذت ببريم و بخواهيم با اين مرد يكپا گفتوگو كنيم، هرچند: «رفته است و خالي است جايش، مردي كه يك پا ندارد.»